نویسنده: گاستون باشلار
مترجم: جلال ستاری
 

I

روانكاوی از دیرباز به بررسی افسانه‌ها و اساطیر پرداخته است؛ و برای این قبیل تحقیقات، اسباب و ابزار توجیهی به قدر كفایت سرشاری فراهم ساخته كه می‌توانند افسانه‌های مربوط به تسخیر آتش را روشن كنند. اما چیزی كه روانكاوی آن را به طور منظم مورد بررسی قرار نداده- گرچه تحقیقات ك. گ. یونگ بر آن نوری درخشان و تابناك افكنده است- بررسی تبیینات علمی و توجیهات عینی‌ایست كه مدعی روشن ساختن مبنای كشفیات بشر پیش از تاریخ، با دلیل و حجت و برهان‌اند. در این مقاله ما ملاحظات و مشاهدات ك. گ. یونگ را جمع می‌آوریم و تكمیل می‌كنیم و در ضمن به ضعف توجیهات عقلانی، توجه می‌دهیم.
نخست می‌باید به نقدِ توجیهات علمی جدید كه به نظر ما با كشفیّات مردم پیش از تاریخ، به درستی مطابقت نمی‌كند و جور نمی‌آید، بپردازیم. این تبیینات علمی، ناشی از خردگرایی خشك و تیزرو و تندكاریست كه مدعی است مستظهر و متكی به (ملاك) بداهت اولیه‌ی تجدید شدنی و قابل تكرار و تكثیر و رجعت پذیریست. (1) ولی این بداهت با شرایط روانشناختی كشفیات بدوی، مناسبت ندارد و تطبیق نمی‌كند. بنابراین به اعتقاد ما، روانكاوی غیرمستقیم و ثانوی (یعنی روانكاوی نوع دیگری) ‌كه موضوع آن همواره جستجوی ناخودآگاهی و زیر خودآگاهی و ارزش ذهنی، ورای بداهت عینی و خواب و خیال، پشتِ تجربه خواهد بود، مورد پیدا می‌كند. درواقع، تنها چیزی را می‌توان مورد بررسی قرار داد كه نخست درباره‌ی آن خیالبافی كرده‌ایم. علم، بیشتر بر پایه‌های خیالبافی و تصور نضج می‌گیرد تا بر مبنای تجربه و تجارب بسیار لازم است تا مه غلیظ خواب و خیال، پراكنده شود. اختصاصاً عمل واحدی درباره‌ی ماده‌ی واحدی كه نتیجه‌ی عینی واحدی بر آن مترتب است، در ذهنیات كاملاً متفاوت بشر ابتدایی و انسان با دانش، معنای واحدی ندارد، بلكه معانی مختلف پیدا می‌كند. برای بشر ابتدایی، تفكر، خیالبافی متمركزی است. برای انسان درس خوانده و آمیخته، خیالبافی، تفكری آزاد و رهاست. پویایی معنی، در یكی، عكس دگری است.
به عنوان مثال، یكی از ترجیع بندهای (2) تبیین عقلانی اینست كه نخستین مردمان، با مالش دو قطعه چوب خشك به هم، آتش پدید آورده‌اند. اما دلایل عینی اقامه شده برای توجیه اینكه چگونه ممكن است مردم به تصور این وسیله منتقل شده باشند، بسیار ضعیف است. اغلب حتی خود را برای روشن كردن روانشناسی ملازم با این نخستین كشف، به مخاطره نمی‌اندازند. اما از میان مؤلفان نادری كه به آوردن توضیحی و ذكر توجیهی، توجه دارند، بیشترشان متذكر می‌شوند كه حریق در جنگل از راه به هم «سائیدگی و مالش» شاخه‌ها، در فصل تابستان پدید می‌آید. اینان دقیقاً خردگرایی قابل تجدید و برگشت پذیری به كار می‌بندند كه می‌خواهیم آن را بر آفتاب اندازیم. آنان (به طریق قیاس اقترانی یا استقراء) از دانشی شناخته، به استنتاج می‌پردازند و حكم استخراج می‌كنند، بی‌آنكه مقتضیات مشاهده‌ی ساده دلانه را به آزمایش وجدان دریافته باشند؛ و اینك چون نمی‌توانند علت دیگری برای آتش سوزی در جنگل بیابند، ناگزیر این اندیشه به ذهنشان می‌رسد كه علت ناشناخته‌ی آن، مالش و به هم سائیدگی می‌تواند بود. اما درواقع می‌توان گفت كه این پدیده به صورت طبیعیش هیچگاه مشاهده نشده است، و تازه اگر هم مشاهده می‌شد، البته با ساده دلی تمام، بالاخص مالش و سائیدگی به خاطر خطور نمی‌كرد، بلكه تصادم و ضربه متبادر به ذهن می‌شد، و هیچ چیزی كه بتواند پدیده‌ای طولانی، آماده شده از پیش، و تدریجی را القا كند یعنی نظیر همان مالشی كه می‌باید موجب حریق جنگل گردد، مشهود نمی‌افتاد. پس به این نتیجه‌ی انتقادی می‌رسیم كه هیچیك از اعمال مبتنی بر مالش كه در بین اقوام بدوی برای تولید آتش معمول بوده، ممكن نیست مستقیماً توسط پدیداری طبیعی (و مشاهده‌‌ی آن) ‌القا شده باشد.
این مشكلات از نظر شلگل (Schlegel) پوشیده نمانده بود. او بدون آنكه خود راه حلی بیاورد، به درستی متوجه شده بود كه طرح مسأله به صورت مقوله‌ای عقلایی، با امكانات روانشناختی بشر بدوی مطابقت ندارد (3): «فقط همین اختراع آتش، سنگ زیر بنای تمام فرهنگ، همچنانكه افسانه‌ی پرومته آن را در فرض حالت خام و زمخت و ابتدایی (مسأله) ‌بیان می‌كند، مشكلاتی رفع ناشدنی مطرح می‌سازد. برای ما هیچ چیز پیش پا افتاده‌تر از آتش نیست، اما انسان ممكن است هزاران سال در بیابانها سرگردان بوده باشد، بی‌آنكه حتی یك بار آتشی بر روی زمین خاكی دیده باشد. فرض كنیم كه آتشفشان در حال طغیان و جنگل آتش گرفته به علت سقوط صاعقه را دیده باشد. آیا با مشاهده‌ی این پدیده‌ها، با در نظر داشتن اینكه به علت برهنه زیستن، در برابر بی‌نظمی درجه‌ی حرارت هوا در فصول مختلف، به مرور زمان سخت جان شده بود، بیدرنگ برای گرم كردن خود به سوی آن آتش می‌شتافته است؟ آیا بیشتر احتمال نمی‌توان داد كه پا به فرار می‌گذاشته است؟ منظره‌ی آتش، غالب جانوران، به استثنای آنهایی را كه به علت اهلی و آموخته شدن به آن خو گرفته‌اند، می‌ترساند و می‌رماند... حتی پس از آزمودن اثرات نیكو و محاسن آتشی كه طبیعت به وی ارزانی می‌داشت، چگونه می‌توانست آن را نگاه دارد؟... چگونه می‌توانست پس از خاموش شدن آتش، آن را دوباره روشن كند؟ نخستین بار كه دو قطعه چوب خشك به دست یك وحشی افتاد، به دلالت كدام تجربه می‌توانست حدس بزند كه آنها ممكن است بر اثر مالش سریع و ادامه‌ی آن به مدت طولانی، آتش بگیرند؟»

II

اما اگر تبیینی عقلایی و عینی برای تشریح و توصیف كشفی كه ذهن بدوی كرده، به راستی چندان قانع كننده نیست، برعكس، تبیین آن از لحاظ روانكاوی، هرچند جسورانه (و مخاطره آمیز) به نظر می‌رسد، به فرجام می‌باید تبیین روانشناختی راستین باشد.
نخست باید توجه داشت كه مالش، تجربه‌ایست به شدت جنسی شده. با مرور در مدارك روانشناختی كه روانكاوی مدرسی گرد آورده، به آسانی می‌توان در این باره یقین حاصل كرد. نكته‌ی دوم آنكه اگر بخواهیم آگاهی‌های به دست آمده از روانكاوی مخصوص تأثرات گرمازا (Calorigène) را تنظیم كنیم، متقاعد می‌شویم كه آزمون عینی برافروختن آتش از راه مالش را، تجارب كاملاً خودمانی و مألوف القاء كرده‌اند. به هر حال كوتاه‌ترین فاصله میان پدیده‌ی آتش و تولید مجدد آن، همین طریق است. عشق، نخستین فرضیه‌ی علمی برای تولید عینی آتش است. پرومته بیشتر عاشقی زورمند است تا فیلسوفی هوشمند و كین كشی خدایان انتقام جویی از سر رشك و حسد است.
در پرتو این ملاحظه‌ی روانكاوانه، انبوهی از افسانه‌ها و آداب و رسوم به آسانی تبیین می‌شوند، و بیانات شگرفی كه ناخودآگاهانه با توجیهات عقلایی درآمیخته‌اند، با نوری تازه كه بر آنها می‌افتد، روشن و مفهوم می‌گردند. مثلاً ماكس مولر (Max Muller) ‌كه در بررسی منشاء انسان، دریافت شهودی و بینش روانشناختی بسیار نافذی داشته كه شناسایی‌های زبان‌شناختی عمیقاً آن را تقویت می‌كرده است، در تحقیقات خویش به ادراك شهودی روانكاوانه بسیار نزدیك می‌شود، بی‌آنكه خود را تمیز دهد.» (4) «چه چیزها كه درباره‌ی آتش نقل نكرده‌اند!» و اولینش اینكه «آتش، پسر دو قطعه چوب است» اما چرا پسر؟ چه كسی فریفته‌ی این دید تكوینی و توالدی شده است؟ انسان بدوی یا ماكس مولر؟ چنین تمثیلی از كدام سو و از چه جهت، روشنتر است؟ از لحاظ عینی روشن است یا از جهت ذهنی؟ تجربه‌ای كه آن را روشن می‌كند كدامست؟ تجربه‌ی عینی مالش دو قطعه چوب است یا تجربه‌ی صمیمانه و خودمانی مالشی شیرین‌تر و دلنوازتر كه آتش به جان و تن محبوب می‌زند؟ همینقدر كافی است كه این پرسشها را به زبان آوریم، تا كانون این باورداشت قلبی و اعتقاد یقینی كه آتش، پسر چوب است، آشكار گردد.
دیگر چه شگفتی دارد كه این آتش ناپاك، میوه‌ی عشقی منفرد، از همان بدو تولد، نشان عقده‌ی ادیپ بر جبین داشته باشد؟ بیان ماكس مولر ازین بابت روشنگر است، می‌گوید: «دومین چیزی كه درباره‌ی پیدایی آتش، آتش نخستین، می‌باید نقل كرد اینست كه «چگونه به محض ولادت» پدر و مادرِ خود یعنی دو قطعه چوبی را كه از آنها جهیده، می‌بلعد». هرگز عقده‌ی ادیپ بهتر و كاملتر ازین بیان و نشان داده نشده است: اگر در روشن كردن آتش كامیاب نشوی، این شكست سوزان و گدازنده، قلبت را خواهد خورد و آتش در درون تو باقی خواهد ماند. اگر آتش برافروزی، ابوالهول (5) خود ترا خاكستر خواهد كرد. عشق، همانا آتشی است كه به میراث می‌گذارند و نسلی به نسلی دیگر می‌سپارد. آتش، همانا عشقی است كه غفلت زده می‌آید و به شگفت می‌آورد.
طبیعتاً چون ماكس مولر نمی‌توانست از روشنایی‌هایی كه انقلاب روانشناختی عصر فروید آورده، بهره‌مند باشد، بعضی بی‌ترتیبی‌ها حتی در نظریه‌ی زبانشناختی او، مشهود است. مثلاً می‌نویسد: «وقتی كه (انسان بدوی) آتش را در اندیشه داشت و می‌خواست بر آن نامی نهد، چه چیزی می‌بایست پیش آید و تحقق پذیرد، تا اینكار صورت بگیرد؟ (آنچه رخ داده اینست كه) او فقط می‌توانست آتش را برحسب نوع عمل و خاصیت آن بنامد و بر این اساس آتش همان چیزی است كه می‌سوزد و می‌افروزد». بدینگونه بنا به تبیین عینی ماكس مولر، باید انتظار داشت كه خواص تماشایی پدیده‌ای كه نخست به عنوان پدیده‌ای مرئی در ذهن صورت می‌بندد و همواره پیش از آنكه لمس شود، دیده می‌شود، تعیین كننده‌ی آن پدیده باشند. اما چنین نیست، چون بنا به گفته‌ی ماكس مولر «خاصه جنبندگی سریع (و تیزتكی) آتش بود كه انسان را به خود جلب می‌كرد و به شگفت می‌آورد.» و بدین لحاظ آتش، «تند و تیز، چست و چابك، اگنی (Ag-Nis) (6)، ایگنیس (Ig-Nis) (7) نامیده شد. این نامگذاری از طریق یا به واسطه‌ی پدیده‌ای مُعین و از لحاظ عینی غیرمستقیم و ناپایدار و بی‌ثبات، بدون تردید امكان ندارد كه كاملاً مصنوعی به نظر نیاید. برعكس تبیین روانكاوانه، همه چیز را راست و میزان می‌كند. آری آتش، Ag-Nis و جلد و فرز است، اما آنچه نخست چست و چالاك است، علت و موجب انسانی پیش از پدیده‌ی تولید شده است، دستی است كه چوب راست مانند دسته‌ی بیل یا دسته‌ی آهن را در شكاف فرو می‌برد، و در این كار از ناز و نوازش‌های صمیمانه‌تر و خودمانی‌تر تقلید می‌كند. آتش، پیش از آنكه پسر چوب باشد، پسر انسان است.

III

وسیله‌ای كه همگان برای روشن ساختن روانشناسی انسان پیش از تاریخ به كار می‌برند، بررسی اقوام بدوی‌ایست كه هنوز وجود دارند. اما از لحاظ روانكاوی معرفت عینی، موقعیت‌های بدوی دیگری هست كه دست آخر، مناسب‌تر به نظر می‌رسند. درواقع همینقدر كافی است كه پدیداری نو را در مطالعه بگیریم تا مشكل اتخاذ وجه نظر عینی به راستی درخوری را، ملاحظه كنیم. چنین می‌نماید كه جنبه‌ی مجهول پدیدار، فعالانه و به طور مثبت، با عینیت پذیری آن، به جدال برمی‌خیزد. آنچه با این مجهول مطابقت دارد و متناظر است، نادانی نیست، بلكه خطاست، آنهم خطایی به شكل وخیم‌ترین عیب و نقص ذهنی. بنابراین برای مطالعه‌ی بدویّت (حالت و وجه نظر بدوی)، از لحاظ روانشناسی، همینقدر بس است كه معرفت علمی اساساً نوی را مورد ملاحظه قرار دهیم و عكس العمل‌های اذهان غیرعلمی، كم آموخته، و ناآگاه از راه‌های كشف واقعی را زیر نظر بگیریم. دانش برق در قرن 18، از این لحاظ گنجینه‌ی تمامی ناپذیری از مشاهدات روانشناختی، عرضه می‌دارد. علی الخصوص، آتش الكتریك حتی شاید بیش از آتش معمولی كه اكنون دیگر جزء رده‌ی پدیدارهای پیش پا افتاده به شمار می‌رود، و به كرّات نیز مورد روانكاوی قرار گرفته: آتشی جنسی شده، است. و چون پدیده‌ای اسرارآمیز است، پس به وضوح جنسی- است.» (8) تمام آنچه را كه درباره‌ی تصور مالش كه بر جنسی بودن بدیهی آن، هم اكنون تأكید ورزیدیم، ضمن بحث از آتش گفتیم، در مورد برق نیز باز می‌یابیم. شارل رابیكو (Charles Rabiqueau) «وكیل دعاوی» كه به خاطر همه‌ی تألیفاتش درباره‌ی فیزیك و مكانیك، مهندس مخصوص و ممتاز شاه شناخته شده»، در سال 1753 رساله‌ای تحت عنوان «نمایش آتش بسیط یا درسهایی درباره‌ِ برق تجربی»‌ نوشت كه در آن نوعی عكس (صورت معكوس) نظریه‌ی روانكاوانه‌ای را كه در این مقاله برای تبیین تولید آتش از راه مالش، شرح می‌دهم و مورد تأیید ماست، می‌توان دید. بدین وجه كه چون مالش موجد برق است،‌ رابیكو براساس مضمون مالش، فرضیه‌ی برقی جنسیت زن و مرد (ص111-112) را بنیان می‌نهد: «مالش نرم، اجزاء جوهر هوا را كه در حین عبور، مانع سقوط ماده‌ی الكل داری كه ما آن را مایع منوی (Liquer séminal) می‌نامیم می‌شود، كنار می‌زند. این مالش برقی، به علت ظرافت نوكهای جوهر آتش، به تدریج كه جوهر هوا كم می‌شود و جوهر آتش در جای مالش یافته، انباشته می‌گردد، در ما حساسیت، و غلغلكی پدید می‌آورد. آنوقت مایع (Liqueur) كه نمی‌تواند سبكی جوهر آتش را كه در هوا یا جوّ انباشته شده تحمل كند، از جای خود تكان می‌خورد و به رحم می‌ریزد كه در آن نیز هوا هست. بدینگونه مهبل، مجرائیست كه به مخزن عمومی كه رحم باشد، منتهی می‌شود. در جنس زن، قسمت خاصی (Sexifique) هست كه معادل آن در جنس مرد هم هست. در این قسمت است كه چنین سبكی و نقصان جوهر هوا، و چنین حساسیت و غلغلكی به وجود می‌آید. باز همین قسمت است كه جزء قلمرو مالش است. حتی نوكهای جوهر آتش، در نزد زن حساستر‌اند.
«جنس زن، نگاهدارنده‌ی كرات یا گویهای كوچك انسانی است كه در تخمدان قرار دارند. این گویچه‌ها از ماده‌ی برقی‌ای فاقد حركت و حیات ساخته شده‌اند، مثل شمعی روشن نشده، یا دانه‌ای كه آماده‌ی پذیرفتن آتش زندگی است، یا هسته، تخم، بذر، و یا به مانند آتشزنه یا كبریتی كه این جوهر آتش را انتظار می‌كشند.»
شاید ما خواننده را بی‌حوصله كرده باشیم، اما چنین متونی كه می‌توان آنها را بسط و افزایش داد، به روشنی دلمشغولی‌های كسی را كه مدعی است به «مكانیك خالص» می‌پردازد، برملا می‌كند. به علاوه می‌بینیم كه تجربه‌ی عینی به هیچ وجه هسته‌ی مركزی این اعتقادات یقینی را تشكیل نمی‌دهد. هرچه مالنده و سوزنده است و برق تولید می‌كند، بیدرنگ و به خودی خود می‌تواند برای تبیین توالد و تناسل به كار آید و قادر به توجیه آن باشد.
اما وقتی همخوانی‌ها و همصدائی‌های جنسی ناخودآگاه مربوط به مالش وجود ندارند، و در جان‌های خشك و بی‌برگ و بر، طنینی دراز آهنگ نمی‌افكنند، مالش صورتی منحصراً مكانیكی پیدا می‌كند و قدرت تبیینی خود را از دست می‌دهد. شاید ازین لحاظ بتوان مقاومت‌های طولانی را كه برای پذیرش فرضیه‌ی حركتی (Cinétique) (9) گرما به عمل آمد، در پرتو نظر روانكاوی، دریافت. این فرضیه كه برای تصور (یا ادراك) خودآگاه، بسیار روشن و برای ذهنی كه صادقانه تحصلی باشد، كاملاً وافی و مكفی است، از لحاظ ذهنی كه پیش از مرحله‌ی علمی قرار دارد، عمق ندارد، یعنی ناخودآگاهی را تسلی و تشفی نمی‌بخشد و از این لحاظ رضایت بخش نیست. نویسنده‌ی رساله‌ای به نام تحقیق درباره‌ی علت برق كه به صورت نامه به ژ. واتسن (G. Watson) (ترجمه در سال 1748) نوشته شده، با این بیان از خود رفع شبهه می‌كند (و شگفتی خویش را ابراز می‌دارد): «من هیچ چیز از این استدلال سست‌تر نمی‌یابم وقتی می‌شنوم كه آتش از مالش موجود شده است. به گمانم این بدان می‌ماند كه بگویند آب از تلمبه به وجود آمده است.»
و اما مادام دوشاتله (Mme du Chatelet) گویا این نظریه را به هیچوجه روشنگر نمی‌داند و از وقوع معجزه سخن می‌گوید:‌ «بدون تردید این یكی از بزرگترین اعجازهای طبیعت است كه تیزترین آتش بتواند در یك لحظه از تصادم سردترین اجسام به ظاهر، به وجود آید.» بدینگونه امری كه حقیقتاً برای ذهنی علمی متكی به معلومات نیروشناسی جدید (10)، كه بی‌درنگ درمی‌یابد كه كنده شدن ذرّه‌ای از سنگ چخماق می‌تواند موجب شراره افكنی آن شود (11) روشن است؛ در نظر مادام دوشاتله كه ذهنی ماقبل علمی دارد، به صورت سرّی و رازی جلوه می‌كند. برای او تبیین جوهری (12)، تبیینی عمیق، راست و درست است. و عمق عبارت از چیزیست كه مستور و مكتوم نگاه می‌دارند و بر آفتاب نمی‌اندازند. و همیشه حق اندیشیدن به آن را برای خود حفظ می‌كنند.

IV

نظریه‌ی ما استوارتر به نظر خواهد آمد، اگر بخواهیم از سودگرائی (13) انعطاف ناپذیر دست برداریم و بی‌تأمل، انسان ماقبل تاریخ را بدبخت و اسیر حاجات (و لزوم برآوردن آنها)، تصور نكنیم. همه‌ی سیاحان از بیخیالی آدم بدوی سخن می‌گویند، اما چه فایده، زیرا باز با تجسم زندگانی در عصر انسان‌های غارنشین، لرزه بر انداممان می‌افتد. شاید نیای ما به همان اندازه كه در تحمل رنج و عذاب، تاب و توان بیشتری داشته، در برابر لذت و خوشی، ظریفتر و از خوشبختی خویش، آگاه‌تر (از آن) بوده است كه می‌پنداریم. راحت گرمی بخش عشق جسمانی می‌بایست بسیاری از تجارب بدوی را ارزشمند ساخته باشد. برای آنكه چوب نر در شكاف چوب ماده‌ی خشك، آنقدر بلغزد تا سرانجام آتش بگیرد، باید وقت صرف كرد و صبر و حوصله به خرج داد. اما این كار می‌بایست برای كسی كه همه‌ی خیالبافیش جنسی بوده، بسیار شیرین و گوارا بوده باشد. و شاید در حین انجام دادن این كار مهرآمیز است كه انسان آوازخواندن آموخت. به هر حال این كاریست آشكارا ضربی، كاری كه با ضرباهنگ كارگر جور می‌آید و برای او طنین‌ها و انعكاسات زیبای گوناگونی دارد: یعنی دستی كه مالش می‌دهد، چوبی كه می‌كوبد، صدایی كه می‌خواند، همه به صورتی هماهنگ و با ضربی واحد، در شور و التهاب (14)، ضربدار واحدی، به هم می‌پیوندند، و همه با امیدی یگانه به سوی یك هدف كه ارزشش را همه می‌دانند و می‌شناسند می‌گرایند. به محض آنكه مالش دادن و به هم سائیدن آغاز شد، گرمای عینی گوارایی همراه با احساس گرمی بخش تمرینی مطبوع، وجود را فرامی‌گیرد. ضربها پشت هم می‌آیند، متقابلاً از یكدیگر می‌زایند و از راه تولید خود بخودی، می‌پایند. اگر اصول روانشناختی ضربكاوی (Rythmanalyse) پیشنهاد شده توسط آقای Pinheiro dos Santos را بپذیریم كه توصیه می‌كند واقعیت زمانی تنها برای چیزی قائل باشیم كه ارتعاش دارد، بیدرنگ ارزش پویایی در حیات و ارزشمندی روان به هم پیوسته‌ی بسامان را كه در كاری چنین ضربی مداخله دارد، در می‌یابیم. به راستی در اینجا سراسر وجود در انتعاش و انبساط است. و انسان بدوی، در این عیش و سرور بیش از درد و رنج، به خودآگاهی كه نخست اعتماد به نفس است، می‌رسد.
غالباً نحوه‌ی تخیل، بیش از آنچه تخیل می‌شود، آموزنده است. كافی است كه حكایت برناردن دوسن پیر (Bernardin de Saint- Pierre را بخوانیم تا از سهولت- و نتیجه‌ی علاقه و التفاتی- كه این نویسنده در «فهم» طریقه‌ی ابتدایی تولید آتش از راه مالش دارد و از خود نشان می‌دهد، در شگفت شویم. پل (Paul) كه با ویرژینی (Virginie) در جنگل گم شده، می‌خواهد به یار خود «جوانه‌ی خوراكی تیغ داری» كه نوك شاخه‌ی بعضی از اقسام درخت خرما هست، بدهد. اما درخت با تبر نمی‌افتد و پل چاقو ندارد! به خیال پل می‌رسد كه در پای درخت آتش برافروزد، اما سنگ آتشزنه ندارد! وانگهی در جزیره كه از تخته سنگ پوشیده شده، سنگ چخماق نیست. ما این جملات زودگذر آكنده از تغییر عقیده و تردید و پشیمانی را به عنوان نشانه‌های تمناهای محال، ذكر می‌كنیم كه از لحاظ روانكاوی زمینه را برای اخذ تصمیم نهایی فراهم می‌آورند: باید به طریقه‌ی سیاهان آتش افروخت كه معلوم می‌شود به قدری آسانست كه آدمی از دودلی‌های قبل از آن به شگفت می‌آید. (15) «با گوشه‌ی سنگ در شاخه‌ی درختی بسیار خشك كه زیر پاهایش محكم نگاه داشته بود تا تكان نخورد، سوراخ كوچكی ایجاد كرد؛ بعد با لبه‌ی برنده‌ی این سنگ، نوك شاخه‌ی دیگری را كه به همان اندازه خشك ولی از نوع چوبی دیگر بود، تراشید تا تیز شد. آنگاه این قطعه چوب نوك تیز را در سوراخ كوچك شاخه‌ای كه زیر پاهایش بود، گذاشت و با چرخاندن سریع آن در میان دستانش، همانگونه كه بهمزنی را می‌چرخانند تا شكلات كف كند، چیزی نگذشت كه از نقطه‌ی تماس، دود و جرقه بیرون زد. علف‌های خشك و شاخه‌های خشك درخت جمع كرد و زیر پای درخت خرما، آتش افروخت و دیری نپائید كه درخت با صدای بلند افتاد. از همین آتش برای جدا كردن جوانه از غلاف برگ‌های دراز و چوب مانند و گزنده‌ی آن استفاده كرد. ویرژینی و او، قسمتی از این هسته را خام خام و قسمتی دیگر از آن را زیر خاكستر گذاشتند و پخته خوردند و طعمش را بسیار گوارا یافتند...» توجه داشته باشیم كه برناردن دوسن پیر توصیه می‌كند كه دو قطعه چوب از دو جنس مختلف باید به كار برد. برای انسان بدوی، این اختلاف، اختلافی جنسی است. برناردن دو سن پیر در كتاب سفر به آركادیا (Voyago en Arcadia)، تصریح می‌كند كه این دو قطعه چوب، از پیچك یا عشقه و درختچه‌ی غار یا برگ بو است كه فرضی است ناموجّه و بی‌اساس. همچنین قابل توجه است كه قیاس چوبی كه برای مالیدن است با بهمزنی كه موجب می‌شود شكلات كف كند، در كتاب فیزیك كشیش Nollet كه برناردن دوسن پیر كه با دعوی علم و عالم بودن و به سائقه‌ی این مدعا آن را می‌خواند، بازیافته می‌شود. این آمیزش خیال با خوانده‌ها، خود به تنهایی، نشانه‌ی دلیل تراشی (16) است. وانگهی نویسنده گویی هیچگاه نتوانست به بی‌ترتیبی‌ای كه از لحاظ منطق در حكایتش هست، پی برد. او با بالهای تخیلی شیرین پرواز می‌كند، و ناخودآگاهیش شادی روشن كردن نخستین آتش را كه بی‌تعب و مرارت در پناه اعتماد و اطمینان شیرین به عشقی متقابل افروخته می‌شود، باز می‌یابد.
علاوه بر این به آسانی ملاحظه می‌توان كرد كه ضرب منظم و متوازن مالشی مؤثر و كارساز، به شرط آنكه به اندازه‌ی كافی ملایم و مطبوع و مداوم باشد، موجب سرخوشی و احساس راحت می‌شود. به محض آنكه سرعت بخشیدن غضب آلود (به كار و تند كردن آن) فرو نشست و ضرباهنگ‌های مختلف میزان شد، لبخند و آرامش بر چهره‌ی كارگر نمودار می‌گردد. این شادی كه از لحاظ عینی تبیین پذیر نیست، نشانه‌ی نیروی عاطفی خاصی است. شادی مالیدن، سائیدن، پرداختن، صیقل دادن، صاف كردن، برق انداختن كه خانه داری و مراقبت دقیق و موشكافانه‌ی بعضی كدبانوان به قدر كافی آنها را توجیه نمی‌كند، همینگونه تبیین می‌شود. بالزاك در رمان گبسك (Gobseck) آورده است كه «درون سردِ»‌ پیردختران از «برّاق»‌ترین درونهاست. از لحاظ روانكاوی، تمیزی، نوعی چركی است.
بعضی در نظریات پیراعلمیشان تردید نمی‌كنند كه از مرحله‌ی عشق منفرد در عالم خیال بگذرند تا به عشق دوسری برسند و از این طریق به عمل مالش، ارزش و اعتبار بیشتری بدهند. J. B. Robinet كه كتابهایش چاپ‌های متعدد خورده‌اند. در سال 1766 می‌نویسد: «سنگی كه آنرا می‌مالیم تا برّاق شود، می‌فهمد از او چه توقع داریم و حالتش ثابت می‌كند كه طالب استرضای میل ما از روی مهربانی است... نمی‌توانم باور كنم اجسام معدنی با خواصی كه دارند به ما آنهمه فایده برسانند بدون آنكه خود لذت رضایت خاطر را كه نخستین و بزرگترین اجر و مزد نكوكاری است بچشند.» معتقداتی بدین اندازه پوچ از لحاظ عینی، می‌باید موجبات عمیق روانشناختی داشته باشند. گاه روبینه از ترس «مبالغه گویی» جلوی خود را می‌گیرد كه از دیدگاه روانكاو، این ترس «ترسِ لو دادن خویش» است. اما پیش از اقدام به این كار سخت آشكار است كه اغراق و زیاده روی وجود دارد (و در كلامش هست)، و واقعیتی روانشناختی است كه می‌باید تبیین شود، و ما حق نداریم كه از آن چشم بپوشیم و غفلت ورزیم، آنچنانكه نوعی از تاریخ علوم كه منظماً به نتایج عینی توجه و نظر دارد، می‌كند.
خلاصه آنكه ما همچون ك. گ. یونگ پیشنهاد می‌كنیم كه در همه‌ی فعالیت‌های بدوی، منظماً جویای لی‌بیدو كه از اجزاء سازنده‌ی آنهاست باشیم. درواقع تنها در هنر نیست كه لی‌بیدو تصعید و تلطیف می‌شود، بلكه لی‌بیدو سرچشمه‌ی همه‌ی كارهای انسان صانع و ابزارساز (Homo-Faber) است. بی‌گمان این تعریف از انسان كه دستی است و نطقی، تعریف بسیار درستی است. اما حركات سودمند نباید حركات دلپذیر را از نظر ما پوشیده نگاه دارند. دست، به تحقیق، اندامِ نوازش است، همچنانكه صدا، اندامِ سرودخوانی است. در ابتدا، نوازش و كار می‌بایست پیوسته به هم بوده باشند. كارهای درازنفس، كارهای بالنسبه شیرین‌اند. سیّاحی از بدویانی سخن می‌گوید كه با مصقل، اشیاء را چنان پرداخت می‌كنند كه این كارشان دو ماه طول می‌كشد. هرچه پرداختكاری، نرم‌تر باشد، صیقلی زیباتر است. از گفتن این سخن كه اندكی باطل نماست ابا نداریم كه عصر شكستن و تركاندن سنگ، عصر ستیزه كاری با سنگ و آزار رساندن به سنگ است؛ حال آنكه دوران صیقل دادن سنگ، دوران ناز و نوازش سنگ است. آدم درشت و خشن، سنگ چخماق را می‌شكند، آن را نمی‌پردازد. آنكه سنگ چخماق را می‌پردازد، دوستش دارد و سنگها را همانگونه دوست می‌دارند كه زنان را.
وقتی تبری تراشیده از سنگ چخماق را می‌نگریم، محال است این اندیشه به ذهنمان خطور نكند كه هر سطح كوچكی كه درست به جای خود است، از طریق كم كردن و كاستن نیرو و به مدد نیرویی بازداشت شده، رها نشده، در حیطه‌ی اختیار و قدرت ضبط آدمی، و خلاصه نیرویی روانكاوی شده، حاصل آمده است. با صیقل دادن و پرداختن سنگ، از نوازشِ گسسته به نوازش پیوسته و به حركت نرم و ملایم و دربرگیرنده و ضربدار و دلفریب می‌رسیم. به هر حال انسانی كه با چنین شكیبایی كار می‌كند، خاطره‌ای و امیدی نگاهدارنده (و مایه‌ی دلگرمی) ‌اوست و سرّ و راز خیالبافی او را می‌باید در عالم قوای عاطفی سراغ كرد.

V

بر تولید آتش از راه مالش، همواره نشان جشنی هست. در جشنهای آتش كه در قرون وسطی سخت شهرت داشته‌اند و در میان همه‌ی اقوام بدوی سراسر عالم، بسیار متداول بوده است، گاه بازگشت به رسم اولیه (برای افروختن آتش) ‌دیده می‌شود و این به نظر ما اثبات می‌كند كه زاده شدن آتش، علت اولی و اساس ستایش آنست. A. Maury می‌گوید در ژرمانی می‌بایست آتش نو (Nothfeur یا Nodfyr) را با سائیدن دو قطعه چوب خشك به هم برافروزند. شاتو-بریان (Chateaubrian) جشن آتش نو را كه نزد قوم ناچز (Natchez) مرسوم بوده، به تفصیل شرح می‌دهد. شب پیش (از جشن)، آتشی را كه یكسال تمام روشن بود، خاموش می‌كنند. پیش از سپیده دم، راهب دو قطعه چوب خشك را به آرامی، ضمن ادای كلمات سحرآمیز به صدایی آهسته، به هم می‌مالد. هنگامی كه خورشید دمید، راهب حركت خود را تند می‌كند «و لحظه‌ای كه راهب بزرگ بانگ برمی‌آورد كه اوآه (Oah)، كه بانگی مقدس است، آتش از چوبی كه بر اثر مالش داغ شده، می‌جهد و در فتیله‌ی آغشته به گوگرد می‌گیرد...
بازیگر آئین (17) حلقه‌های نئی را آتش می‌زند و شعله‌های آتش چون ماری به دور حلقه‌های مارپیچی آنها می‌پیچد. پوست‌های درخت بلوط را روی محراب آتش می‌زنند و بعداً از تخمه یا منی (Semence) این آتش نو، اجاق‌های كور ده را دوباره روشن می‌كنند.»‌ (18) بدینگونه این جشن قوم ناچز كه هم جشن خورشید است و هم جشن درو، خاصه جشن تخمه و آب پشت (Semence) آتش است. و برای آنكه این آب پشت همه‌ی خاصیت خود را داشته باشد، می‌باید آن را زمانی كه از آلت مالش آتشزا بیرون می‌جهد، با همان قوت و سرزندگی اولیه‌اش به چنگ آورد. بنابراین روش مالش، روشی طبیعی است. البته باز باید تصریح كرد كه این روش طبیعی است، زیرا انسان به سائقه‌ی طبیعت و فطرت خویش به آن دست می‌یابد. درحقیقت، آتش پیش از آنكه از آسمان ربوده شود، در درون ما به چنگ آمده است. (19)
فریزر (Frazer) نمونه‌های متعددی از آتش‌های جشن و شادی (20) كه بر اثر مالش پدید می‌آیند، می‌آورد، از آنجمله آتش Beltane در اسكاتلند كه با آتش جبری و قهری (ساختگی) یا آتش ضروری، روشن می‌شود. (21) و «آن آتشی بود كه فقط با مالش دو تكه چوب به هم می‌گرفت. به محض آنكه نخستین جرقه‌ها پدیدار می‌شدند، نوعی قارچ كه روی درختان كهن غان می‌روید و به آسانی آتش می‌گیرد، كنار آن می‌ریختند. در ظاهر ممكن بود چنین وانمود كرد كه این آتش مستقیماً از آسمان فرود می‌آید و همه گونه خاصیت به آن نسبت می‌دادند. خاصه اعتقاد داشتند كه انسانها و جانوران را از بیماریهای سخت مصون می‌دارد.» معلوم نیست فریزر به كدام «ظواهر» اشاره می‌كند كه می‌گوید بر آن اساس چنین فرا می‌نمودند كه این آتش غیرطبیعی و ساختگی (ساخته‌ی دست انسان) مستقیماً از آسمان نازل می‌شود. اما گذشته از این، سراسر نظام تبیینی فریزر در این باره، به نظر ما به بیراهه می‌رود. فریزر اصل توجیهات خود را براساس سودمندی قرار می‌دهد. بدین معنی كه با خاكستری كه از آتشهای جشن و شادی به جا می‌ماند، مزارع كتان و گندمزارها و جوزارها را بارور می‌كنند. این نخستین حجت، راه بر نوعی دلیل تراشی ناخودآگاه می‌گشاید كه خواننده‌ای امروزین را كه به آسانی سودمندی كاربناتها و دیگر كودهای شیمیایی را باور دارد، بیراه می‌كند. اما اكنون تمایل به ارزشهای تاریك و مبهم و ژرف را بنگرید. این خاكستر آتش ساخته‌‌ی دست بشر را نه تنها به زمینی كه می‌باید غلّه به بار آورد می‌دهند، بلكه آن را با خوراك چارپایان نیز می‌آمیزند تا با خوردن آن فربه گردند، و گاه برای آنكه چارپایان زاد و ولد كنند، یعنی به خاطر تكثیر نسلشان، همین كار را می‌كنند. بر این اساس، اصل و علت روانشناختی رسم یاد شده، آشكار است. چه وقتی كه به حیوانی خوراك (و علوفه) می‌دهند، و چه آن زمان كه در كشتزاری كود می‌پاشند، فراسوی سودمندی آشكار این كار، خواب و خیالی صمیمانه‌تر هست كه همان رؤیای باروری، به جنسی‌ترین شكل آنست. خاكستر به جا مانده از آتش جشن و شادی، هم چارپایان را باردار می‌كند و هم كشتزارها را، زیرا آن خاكستر، زنان را باردار می‌كند. این استقراء عینی، بر تجربه‌ی آتش عشق، مبتنی است. بار دیگر تبیین مبتنی بر سودمندی، باید از میان برخیزد و جای به تبیین از راه خوشی و گوارایی بسپارد، و تبینی از لحاظ روانكاوی، جایگزین تبیین عقلائی گردد. هنگامی كه بر ارزش لذت بخشی تكیه می‌كنیم، و این وجه نظر ماست، باید بپذیریم كه آتش، اگر پس از روشن شدن سودمند است، نفس روشن كردنش، كاری مطبوع و لذت بخش است. و شاید هم، پیش از آن شیرین‌تر است تا پس از آن، بسان عشق. دست كم خوشی به دست آمده، وابسته به خوشی‌ایست كه به یاد آمده است؛ و انسان بدوی اگر یقین دارد كه آتش شادی و جشن، آتش اصلی، دارای همه گونه خاصیت است و نیرومندی و تندرستی می‌آورد، از آنروست كه راحت و خوشی و قدرت درونی و تقریباً شكست ناپذیر كسی را در لحظه‌ای سرانجام بخش درك می‌كند كه آتش دارد شعله‌ور می‌شود و تمام آرزوها برآورده.
اما به نظر ما باید ازین پیشتر رفت و تبیین فریزر را نكته به نكته و مو به مو باژگونه كرد. برای فریزر، برافروختن آتش‌های جشن و شادی، درواقع برگزاری جشن‌های مربوط به مرگ خدایان رستنیها و خاصه رستنیهای جنگلی است. اگر چنین است این سؤال پیش می‌آید كه چرا خدایان رستنیها، چنین مقام شامخی در نفسانیات مردم بدوی دارند. (و) پس، نخستین ارزش كاركردی درخت یا جنگل برای انسان، چیست: سایه گستری است یا دادن میوه‌هایی بسیار نادر و ظریف و آسیب پذیر؟ ولی آیا این نخستین ارزش كاركردی، بیشتر (ارزش) آتش نیست؟ و در اینجا به برهان ذوحدّین زیر می‌رسیم: آتش می‌افروزند برای آنكه جنگل را پرستش كنند، آنگونه كه فریزر اعتقاد دارد؛ یا آنكه برای پرستش آتش، چوب می‌سوزانند و جنگل آتش می‌زنند، بنا به تبیینی كه از لحاظ جان گرایی (Animisme) عمیق‌تر است؟ به نظر ما این تفسیر اخیر، بسیاری از جزئیات جشن‌های آتش را كه در تبیین فریزر توجیه نمی‌شود، روشن می‌كند. از آن جمله چرا سنت غالباً چنین مقرر داشته كه آتش جشن را باید دختر و پسر جوانی با هم برافروزند (ص487) یا از میان ساكنان ده، آخرین كسی كه زنی اختیار كرده، برافروزد (ص460)؟ فریزر شرح می‌دهد كه همه‌ی جوانان «از روی خاكستر می‌پرند به امید آنكه محصول خوب باشد و یا در همان سال به خوبی و خوشی ازدواج كنند و یا دچار قولنج نشوند.» (22) آیا از میان این سه انگیزه، یك انگیزه نیست كه در نظر جوانان بر آن دو دیگر آشكارا رجحان دارد؟ چرا «جوانترین عروس ده (باید) از روی آتش بپرد؟» (ص464)، چرا در ایرلند «هنگامی كه دختر جوانی سه بار از روی آتش به جلو و به عقب می‌پرد، (می‌گویند) كه به زودی ازدواج خواهد كرد و خوشبخت خواهد شد و فرزندان بسیار خواهد آورد؟» (ص490)، چرا بعضی جوانان «یقین دارند كه آتش سن-ژان (23)، آنها را نمی‌سوزاند؟» (ص493) آیا چنین باور داشت شگرفی مبتنی بر تجربه‌ای بیشتر خودمانی تا عینی، نیست؟ و چگونه است كه برزیلی‌ها «اخگر در دهان می‌گذارند، بی آنكه بسوزند؟» آن تجربه‌ی نخستین كه چنین جرأتی به آنان بخشیده كدامست؟ چرا ایرلندیان «آن دسته از چارپایانشان را كه عقیم و نازا بوده‌اند، از میان اشعه‌ی (آتش) ‌خورشید به هنگام انقلاب شمسی (صیفی یا شتوی) می‌گذرانند؟» (ص499). معنای این افسانه‌ی دره‌ی Lech نیز روشن است: «وقتی كه مرد و زن جوانی با هم از روی آتش می‌پرند، بی‌آنكه حتی دود آتش به آنان برسد، معروف است كه زن جوان در طول سال مادر نخواهد شد، زیرا شعله‌های آتش او را نه لمس كرده و نه بارور ساخته است» و زن نشان داده كه می‌تواند به چابكی با آتش بازی كند بی‌آنكه بسوزد. (24)
فریزر از خود می‌پرسد كه آیا نمی‌توان «مهرورزی‌ها و كامجوئی‌های فسق آلود و عیاشی‌های بی‌بند و بار مردم استونی را در روز انقلاب شمسی» با این اعتقاد مرتبط دانست؟ با این همه در كتاب خود كه از ذكر انبوه انبوه سند و مأخذ در آن ابا ندارد، حتی یك روایت ازین فسق و فجور آتشین نمی‌آورد. همچنین تصور نمی‌كند كه باید شرح مفصل جشن آتش در شمال هند را «كه با سرودها و اعمال مخالف ادب و نزاكت و حتی قبیح و ركیك همراهست» بیاورد.
بدینگونه این خصیصه‌ی اخیر (فریزر در بیان)، (خود روشنگر نارسایی ابزار و اسباب تبیین) و در حكم بریدن دست و پای و مثله كردن آنست. البته می‌توانستیم بسیاری سؤالهای دیگر را كه در نظریه‌ی فریزر بی‌جواب می‌مانند ولی در نظریه‌ی جنسی شدگی اولیه‌ی آتش، خود به خود روشن می‌شوند، ذكر كنیم. اما هیچ چیز بهتر از مقایسه‌ی Rameau d`Or فریزر با لی‌بیدو (Libido) ی یونگ، نارسایی توجیهات جامعه شناختی را به ما نمی‌فهماند. حتی درباره‌ی نكته‌ای به غایت دقیق مثل مسأله‌ی گیاه داردوست یا داروش (Gui)، فراست و ژرف بینی روانكاو، مشكل گشاست. وانگهی در كتاب یونگ براهین متعددی در تأیید نظریه‌ی ما مبنی بر خصلت جنسی مالش و آتش ابتدایی، می‌توان یافت. ما در اینجا فقط این دلایل را منظم و مدون كرده بر آنها حجت‌ها و مآخذی كه از لایه‌ی روحانی كم عمق‌تر و نزدیكتر به شناسایی عینی به دست آمده‌اند، افزوده‌ایم.

VI

در هر صفحه از كتاب اختصاصی فریزر كه عنوانش اساطیر مربوط به پیدایش آتش است، چنان نشانه‌های آشكاری از جنسیّت به چشم می‌خورد كه روانكاوی آن به راستی بی‌فایده است. نظر به آنكه هدف ما در این كتاب كوچك، بیشتر بررسی ذهنیات امروزی است، درباره‌ی ذهنیات ابتدایی كه فریزر مطالعه كرده است، به شرح و تفصل نخواهیم پرداخت. و بنابراین فقط چند نمونه از آن ذكر خواهیم كرد و ضرورت تصحیح تفسیر جامعه شناس را، در پرتو تفسیر روانكاوانه نشان خواهیم داد.
غالباً آفریننده‌ی آتش، مرغ كوچكی است كه بر روی دُمش علامت قرمز رنگی كه اثر آتش (سوختگی) است، دیده می‌شود. (25) در قبیله‌ای استرالیایی افسانه‌ی (به دست آوردن آتش) بسیار شوخ و طنزآمیز است، یا درست بگوئیم، به خاطر آنكه شوخی می‌كنند، موفق به ربودن آتش می‌شوند. «پیش از این افعی ناشنوای سنگدل تنها كسی بود كه آتش را در اختیار داشت و آن را در درون بدن خود نگاه می‌داشت. همه‌ی پرندگان بیهوده كوشیده بودند كه از آن آتش داشته باشند (به دست آورند)، تا آنكه قوش كوچك آمد و آنقدر مسخرگی و لودگی خنده دار كرد كه افعی (تیره و دژم) نتوانست حالت جدی خود را نگاه دارد و بی‌اختیار به خندیدن پرداخت. آن وقت آتش از او رها شد و از آن پس، به همه تعلق گرفت» (ترجمه، ص18). بدینگونه، و چنانكه غالباً نیز همینطور است، افسانه‌ی آتش، افسانه‌ی عشق و محبت گستاخ و بی‌رو در بایستی است. آتش با شوخی‌های بی‌شمار، ارتباط داده شده است.
در بسیاری موارد، آتش ربوده می‌شود. این عقده‌ی پرومته، به همه‌ی جانوران خلقت، نسبت داده شده، اما در غالب اوقات، رباینده‌ی آتش، پرنده ای، چغوك (نوعی گنجشك) (26)، سرخ گلو (نوعی سهره)، مگس مرغ، یعنی جانوری كوچك است. گاه خرگوش، زبزب (27) (مانند گربه)، و روباه است كه آتش را روی نوك دمشان می‌گذارند و می‌برند. در جای دیگر، زنان با هم نزاع می‌كنند و بر سر و روی هم می‌كوبند: «عاقبت یكی از زنان چوبی را كه بر دیگران می‌كوفت، شكست و بی‌درنگ از آن آتش بیرون جهید» (ص33). همچنین آتش به دست پیرزنی افروخته (آفریده) می‌شود كه «خشم خود را با كندن دو قطعه چوب از درختان و مالیدن و سائیدن آنها به هم با شدت و قوت تمام، فرو می‌نشاند». در موارد عدیده، آفرینش آتش با خشونت و درشتی همانندی پیوند داده شده، چنانكه گویی آتش پدیدار عینی‌ایست مربوط به خشم و غیظ درونی و غضبناكی دستانِ كسی كه عصبی شده است. بدینگونه ملاحظه‌ی این امر بسیار جالب توجه است كه همواره، حالت روانشناختی استثنایی‌ای كه رنگ تند عاطفی دارد، پایه و اساس (و سنگ زیربنای) كشفی عینی قرار گرفته است. از این لحاظ می‌توان برحسب روانشناسی ابتدایی امیال و عواطف، انواع و اقسام آتش تمیز داد: آتش ملایم و مطبوع، آتش سالوس و ریایی، آتش سركش و نافرمان، آتش تند و خشن.
افسانه‌ای استرالیایی حكایت می‌كند كه جانوری توتمی، Euro، در بدنش آتش نگاه می‌داشت. انسانی او را كشت، و «به دقت پیكر حیوان را وارسی كرد تا ببیند چگونه او آتش تولید می‌كرده، و آن آتش از كجا می‌آمده است. اندام تناسلی نرینه را كه دراز بود كند و به دو نیم كرد و دید كه در درون آن آتش بسیار قرمزی هست» (ص34). چگونه ممكن بود چنین افسانه‌ای بپاید اگر نسل بعد از نسل دلائل محرمانه و صمیمانه‌ای برای باور داشتن آن، وجود نمی‌داشت؟
در قبیله‌ای دیگر «مردان آتش نداشتند و نمی‌توانستند آتش برافروزند، اما زنان این كار را می‌دانستند. هنگامی كه مردان برای شكار به بوته‌زار و جنگل رفته بودند، زنان خوراك خود را پختند و به تنهایی خوردند. درست هنگامی كه طعام خوردن را به پایان می‌بردند، دیدند مردان از دور می‌آیند. و چون نمی‌خواستند مردان آتش را بشناسند، به شتاب خاكستری را كه هنوز شعله‌ور بود گرد آوردند و در فرج خود پنهان ساختند؛ تا مردان نتوانند آنرا ببینند. وقتی كه مردان سر رسیدند گفتند: آتش كجاست؟ و زنان پاسخ دادند: آتشی نیست.» با بررسی چنین حكایتی باید اذعان داشت كه تبیین واقع گرایانه، به تمام و كمال محال و ممتنع است، حال آنكه تبیین روانكاوانه برعكس مسلم و بدیهی است. چه درواقع سخت واضح است كه نمی‌توان در درون بدن، آنچنانكه بسیاری اساطیر آورده‌اند، آتش واقعی، آتش عینی را مخفی كرد. همچنین فقط در حوزه‌ی عواطف و احساسات است كه می‌توان چنین بیشرمانه دروغ گفت و آشكارا برخلاف همه‌ی حقایق مسلم و بدیهیّات، صمیمانه‌ترین و محرمانه‌ترین میل را انكار و تكذیب كرد و مدعی شد كه آتشی وجود ندارد.
در اسطوره‌ای از آمریكای جنوبی، قهرمان قصه برای به دست آوردن آتش، زنی را دنبال می‌كند (ص164). «مرد به روی زن پرید و او را محكم گرفت و به وی گفت اگر سرّ و راز آتش را به او نگوید، با وی درخواهد آمیخت. زن پس از آنكه چند بار برای رها ساختن خود از چنگ مرد كوشید و به نتیجه نرسید، عاقبت قبول كرد كه سرّ آتش را بر او فاش كند. روی زمین نشست و دو پایش را تا آنجا كه می‌توانست از هم باز كرد. بخش فوقانی شكم خود را در مشت گرفت و به شدت تكان داد، و گلوله‌ای آتشین از مجرای تناسلی وی به روی زمین غلطید. اما این آتشی نبود كه امروزه می‌شناسیم. آن آتش نه می‌سوزانید و نه چیزها را می‌پخت و به جوش می‎آورد. این خواص، وقتی كه زن آتش را بیرون داد، نیست شدند. با این همه Ajijeko گفت كه می‌تواند این كار را چاره كند؛ و از اینرو همه‌ی پوسته‌های درختان، همه‌ی میوه‌ها و همه‌ی فلفل‌های قرمز را كه می‌سوزانند با آتش زن یكجا گرد آورد و با آن همه، آتشی درست كرد كه امروز به كار می‌بریم.» این مثال وصف روشنی از تبدیل مجاز و استعاره به واقعیت، به دست می‌دهد. توجه داشته باشیم كه این گذار یا تبدیل، آنچنانكه تبیین واقع گرایانه می‌خواهد، تبدیل واقعیت به مجاز و استعاره نیست، بلكه درست برعكس، بنا به نظریه‌ای كه مورد تأیید ماست، گذر از مجاز و استعاره‌ی ذهنی اصل به واقعیتی عینی است، بدین وجه كه آتش عشق و آتش (سوزش) فلفل، هنگامیكه یكجا جمع شدند، برگ‌های خشك را شعله‌ور می‌كنند. و همین كار پوچ و لغو است كه كشف آتش را تبیین می‌كند.
به طور كلی نمی‌توان كتاب بسیار پرمایه و سخت جذاب فریزر را خواند و از فقر تبیین واقع گرایانه، در شگفت نشد. تعداد افسانه‌هایی كه مورد بررسی قرار گرفته‌اند، بدون تردید به هزار می‌رسد و از این میان تنها دو یا سه افسانه صراحتاً به جنسیت ارجاع و نسبت داده شده است (ص263-267)؛ و در مورد بقیه، به رغم معنای عاطفی نیمه آشكار افسانه‌ها، این تصور به خواننده دست می‌دهد كه گویی اسطوره با در نظر داشتن تبیینات عینی و به قصد توجیه عینی آتش ساخته شده است. چنانكه (ص110) (آمده) «اسطوره‌ی هاوائیایی پیدایش آتش، بسان بسیاری اساطیر استرالیایی از همان دست، برای توجیه رنگ خاص نوعی پرنده، به كار می‌رود.» و یا ربوده شدن آتش توسط خرگوشی، به منظور توجیه رنگ حنایی یا سیاه دمش، ساخته شده است. اینگونه تبیینات كه مسحور یك جزء عینی شده‌اند، نمی‌توانند جذبه‌ی عاطفی اولیه را توجیه كنند، بلكه از آن غافل می‌مانند. پدیدارشناسی ابتدایی، پدیدارشناسی عواطف است كه با اوهام آفریده‌ی خیال، موجوداتی عینی می‌سازد؛ با آرزوها و امیال، صورت‌های خیالی می‌آفریند؛ با آزمایشهای مربوط به تن و كالبد، تجارب مادی خلق می‌كند و با عشق، آتش پدید می‌آورد.

VII

رمانتیك‌ها كه تجارب كمابیش پایدار بدوی را از سر می‌گیرند، نادانسته مضامین مربوط به آتشی را كه از لحاظ جنسی اعتبار یافته است، تجدید می‌كنند. به عنوان مثال G. H Von Schubert نویسنده‌ی این جمله است كه به راستی معنای آن فقط از راه روانكاوی آتش روشن می‌شود (28): «همچنان كه دوستی زمینه ساز عشق است، از مالش اجسام همانند به هم، شوق (گرمی) پدید می‌آید و عشق (شعله) زاده می‌شود». چگونه بهتر از این می‌توان گفت كه شوق (حزنی كه به واسطه‌ی میل بسیار به چیزی غایب بروز می‌كند) یادآور گرمای آشیانه، یادآور عشق نازپرورد به «گرمای مادرزاد و قدیم» (در مقابل حادث) Calidum Innatum است؟ سرمنشاء شعر آشیانه و لانه، و اجاق و كانون خانواده، جز این نیست. هیچ احساس عینی كه ممكن است از مشاهده‌ی آشیانه‌ها از این سو تا آنسوی بوته زارها به دست آید، هرگز نمی‌توانست این انبوه صفات را كه ولرمی و نرمی و گرمی آشیانه را ارزشمند می‌كنند، فراهم آورد. بدون خاطره‌ی گرمایی كه تنی به تنی دیگر می‌دهد، و بسان افزایش گرمای طبیعی است، نمی‌توان دریافت كه چرا عشاق از آشیانه‌ی كاملاً در بسته‌ی خویش، سخن می‌گویند. بنابراین گرمای ملایم و شیرین، پایه و اساس ادراك خوشبختی و شعور به آنست. درست‌تر بگوئیم این گرما، معرفت ذهن به مبانی خوشبختی است.
تمام شعر نووالیس (Novalis) (29) اگر از لحاظ روانكاوی آتش مورد بررسی قرار گیرد، به شیوه‌ی نوینی، تفسیر می‌تواند شد. این شعر كوششی است برای ادراك دوباره‌ی بدوی گری (و تجارب و عواطف ابتدایی). برای نووالیس، قصه همواره كمابیش به مثابه‌ی نوعی آفرینش كیهان است. یعنی با روان و جهانی كه یكدیگر را می‌آفرینند و از هم پدید می‌آیند، همزمان زاده می‌شود. می‌گوید، قصه «دوره‌ی آزادی، حالت اولیه‌ی طبیعت، و عصری است كه پیش از زمانِ به وجود آمدن كیهان بوده است.» (30) و اینك ایزد مالش، كه با همه‌ی دوگانگی و دو سوگرائیش به روشنی تمام ظاهر می‌شود تا آتش و عشق بیافریند: دختر زیبای شاه آرتور (Artur)، «روی تختی كه هنرمندانه از بلور گوگردی یكپارچه‌ی بسیار بزرگی تراشیده شده بود، دراز كشید و به بالشهای نرم ابریشمین تكیه زد: چندین ندیمه اندام‌های ظریفش را كه گویی در آن شیر و ارغوان به هم می‌آمیختند، با حرارت مشت و مال می‌دادند.
«و هر جایی كه دستِ خدمتكاران می‌مالید، از آن تماس، روشنایی دل انگیزی، پدیدار می‌شد كه تمام كاخ به نحو شگرفی در پرتو و فروغ آن، می‌درخشید...».
این روشنائی، درونی و صمیمانه است. موجودی كه ناز و نوازشش می‌كنند، از شادی و خوشبختی می‌درخشد. ناز و نوازش چیزی جز مالش رمزی و آرمانی نیست.
و اما دنباله‌ی صحنه:
«قهرمان خاموش ماند.
«دختر با مهربانی گفت: بگذار دست به زره‌ات (سپرت) بمالم».
و چون قهرمان می‌پذیرد و به این كار تن در می‌دهد:
«زره‌اش به ارتعاش (اهتزاز) درآمد و نیرویی جانبخش سراسر وجودش را فرا گرفت. چشمانش چون برق درخشیدند و قلبش آنچنان می‌زد كه طپشش زیر نیم تنه‌ی آهنی، شنیده می‌شد.
«فریا (Freya) ‌ی زیبا چنین می‌نمود كه آرام‌تر شده است و روشنایی‌ای كه از او می‌تابید، نیز فروزان‌تر گردید.
«پرنده‌ای با زیبایی ستایش انگیزی بانگ برآورد كه شاه می‌آید. !»
حال اگر اضافه كنیم كه این پرنده، «ققنس» یا «سیمرغ» است و ققنس مرغیست كه از خاكستر خود دوباره زاده می‌شود، همچون میلی كه لحظه‌ای تشفّی یافته است، پی می‌بریم كه این صحنه آشكارا نشانهای دوگانه‌ی آتش و عشق بدوی در چهره دارد. هنگامی كه دوست داریم، آتش به جانمان می‌افتد. این دلیل آنست كه وقتی آتش می‌افروخته‌ایم، دوست داشته‌ایم.
«هنگامی كه عشق (اروس) ‌سرمست و بیخود از شوق و شعف، Freya را خفته در برابر خود دید، ناگهان صدای شكستگی عظیمی به گوش آمد، چون جرقه‌ی پر قدرتی از شاهزاده خانم به شمشیر رسیده بود.»
تخیل صحیح روانكاوانه، نووالیس را بر آن می‌داشت تا بگوید: از شمشیر به شاهزاده خانم. باری «عشق شمشیر را وانهاد، به سوی شاهزاده خانم دوید و بر لبان پرطراوتش بوسه‌ای آتشین زد.» (31)
اگر از نوشته‌های نووالیس، دریافت شهودی وی از آتش ابتدایی را حذف كنیم، چنین می‌نماید كه جوهره‌ی شعر و رؤیاها و خیالها نیز از آن رخت برخواهد بست. وضع نووالیس ازین بابت به قدری ممتاز است كه می‌توان آن را نمونه‌ی عقده‌ای خاص به شمار آورد. غالباً به محض آنكه از لحاظ روانكاوی بر چیزی نامی می‌نهیم، رسوبی و ته نشینی به دست می‌آید، بدین معنی كه پیش از نامگذاری، فقط محلولی بی‌شكل و كدر در دست است، اما پس از نامگذاری، ذرات بلورین در ته مایع ظاهر می‌شوند. عقده‌ی نووالیس هم، تألیف كننده‌ی گرایش به آتش افروخته شده از راه مالش، و نیاز به گرمائیست كه دو تن به هم می‌دهند. این قوه‌ی محرك و سائقه (Impulsion)، در حالت ابتدایی درستش، تسخیر آتش در دوران پیش از تاریخ را بازسازی و احیاء می‌كند. مشخصه‌ی عقده‌ی نووالیس، توجه ذهن و نفس به گرمای درونی صمیمانه است كه همواره بر دانش كاملاً بصری نور مقدم و اولی است، و بر ترضیه‌ی حس حرارت طلب و توجه عمیق ذهن به راحت و خوشی زائیده‌ی گرما، مبتنی است. گرما، نعمتی است، دارائی و مالی است. باید آن را به دقت و وسواس تمام نگاه داشت و تنها به موجود برگزیده‌ای نثار كرد كه شایسته‌ی همدلی و همدمی دوسری است. روشنایی بر رویه‌ی چیزها می‌لغزد و می‌خندد، اما گرما و تنها گرماست كه به درون می‌خزد. نووالیس در نامه‌ای به شلگل Schlegel می‌نویسد: «در قصه‌ی من، بیزاریم از بازی‌های سایه روشن و عشقم به اثیر (جسم لطیف) تابناك، گرم و رخنه جو را می‌بینی».
این نیاز به نفوذ، و رخنه به درون اشیاء، و به درون اشخاص، یكی از جذبه‌ها و فریبندگی‌های كشف و دریافت شهودی گرمای درونی و محرمانه است. آنجا كه تیر نگاه نمی‌شكافدش، و دست به درونش نمی‌رود، گرما می‌خزد و می‌لغزد. این پیوند از راه درون، این همدمی و همدلی از طریق گرما، در آثار نووالیس با رمز رخنه به درون شكاف و حفره‌های كوه و غار و مغاك و معدن بیان شده است. در آنجاهاست كه گرما، پخش و پراكنده می‌شود و یكسان همه جا را فرا می‌گیرد و بسان حدود رؤیا و خیال، محو می‌گردد. همچنانكه نودیه (Nodier) به خوبی تمیز داده است، همه‌ی شرح و وصفهای نزول به دوزخ، دارای ساختار خواب و رؤیاست. (32) نووالیس درباره‌ی گرمای درونی زمین خیالبافی كرده است، همچنانكه تخیل دیگران پیرامون گستردگی آسمان سرد و شكوهمند به كار افتاده است. برای نووالیس، معدنكاو، «معكوس اخترشناس» است، او گرمای متمركز را بیش از تشعشع نور، به آزمایش وجدان درك می‌كند، و چه بسا كه «بر لبه‌ی اعماق تیره و تار» به تفكر پرداخته است! او شاعر كانیها نبود، زیرا مهندس معدن بود و مهندس شد گرچه شاعر بود، برای آنكه دعوت زیرزمین را اجابت كند و به آغوش «گرمای مادرزاد» بازگردد. همچنانكه می‌گوید: معدنكاو، پهلوان اعماق است، و آماده‌ی «پذیرش عطیه‌های آسمانی و فراسوی جهان و مصائب آن شادمانه و چالاك به شور و شوق آمدن». معدنكاو زمین را می‌ستاید و می‌سراید: «خود را به آن وابسته و صمیمانه پیوسته می‌داند، نسبت به زمین در خویشتن همانقدر شور و حرارت می‌بیند كه برای نامزدش». زمین، آغوش مادر و بسان دامان یا آغوش مادر، آنچنانكه كودك، ناخودآگاهانه می‌پندارد، گرم است. گرمای واحدی به سنگ و قلب، یكسان جان و توان می‌بخشد (ص127). «گویی در رگ‌های معدنكاو، آتش درونی زمین كه وی را برمی‌انگیزد و وامی دارد تا زمین را سراسر در نوردد، می‌دود.»
در مركز، ‌هاگها یا جرثومه‌های زنده (Germe) هستند. در مركز، آتشی هست كه می‌زاید و زاد و ولد می‌كند. هرچه جوانه می‌زند، می‌سوزاند. هرچه می‌سوزاند، جوانه می‌زند. «من به گلهایی نیازمندم كه در آتش می‌رویند- شاه فریاد برآورد: روی (Zinc)! به ما گل بده... باغبان از صف خارج شد، گلدانی پر از شعله و آتش برداشت و در آن تخم گل فروزانی كاشت، و دیری نپائید كه گلها روئیدند و سر بر كشیدند...». (33)
شاید ذهن تحصلی خواهد پنداشت كه قادر است در اینجا مطلب را از لحاظ دانش مواد منفجره و تولید آنها، تفسیر كند. در این صورت استدلال خواهد كرد كه شعله‌ی درخشان متصاعد از روی، Zinc، دانه‌های سفید و فروزان اُكسید (34) خود را در هوا پخش می‌كند. اما این تفسیر عینی با كشف علتّی شیمیایی برای پدیده‌ای كه شگفت انگیز و افسون كننده است، هرگز ما را به قلب تصویر خیالی و به هسته‌ی عقده‌ی نووالیسی، رهنمون نمی‌شود. حتی این تفسیر ما را درباره‌ی رده بندی ارزشهای تخیلی به اشتباه خواهد انداخت، زیرا با قبول آن، هرگز متوجه نخواهیم شد كه در ذهن شاعری چون نووالیس، احساس و حاجت حس كردن، بر دید و نیاز دیدن غلبه دارد و بنابراین در اینجا می‌باید گرمای ملایم و مكتومی را كه در همه‌ی نسوج و تار و پود وجود لانه كرده است، مقدم بر نور گوته‌ای (مطابق نظریه‌ی گوته درباره‌ی نور) قرار دارد.
بدون تردید در نوشته‌های نووالیس، نغمه‌های ملایم‌تری هست. چنانكه غالباً شوق به معنای موردنظر فون شوبرت، جایگزین عشق می‌شود؛ اما خصیصه و نشانه‌ی گرمای آن همچنان باقی می‌ماند. باز ایراد خواهید كرد كه نووالیس سراینده‌ی «گل كوچك آبی»، شاعر ستاینده‌ی گل مرا فراموش مكن است كه به نشانه‌ی یادی و خاطره‌ای فناناپذیر و فراموش نشدنی، بر لبه‌ی پرتگاه، در ظلمات مرگ، افكنده‌اند. اما اگر به كنه و غور ناخودآگاهی برسید، و همراه شاعر، خواب و خیال ابتدایی را بیابید، این حقیقت را به روشنی خواهید دید كه گل كوچك آبی، قرمز رنگ است!

پی‌نوشت‌ها:

1. چون بر این دعوی است كه بداهت، ملاك حقیقت است و در نتیجه آنچه را كه امروزه به نظر ما بدیهی می‌نماید، با سیر قهقرایی، به مردم روزگاران گذشته، نسبت می‌دهد (مترجم).
2. Leti-motiv
3. Auguste-Guillaume de Schlegel,Oeuvres écrites en francais,t. I. Leipzig. ,1846,p. 307-308
4. F. MaxMuller, Origine et dévelopment de la Religion,trad. J. Darmesteter,1879,p. 190
5. ادیپ بر در شهر تب به معماهایی كه ابوالهول از عابران می‌پرسید و اگر جواب صحیح نمی‌شنید، آنها را می‌كشت، پاسخ درست می‌دهد و هیولا می‌میرد و در اینجا اشاره است به سرنوشت ادیپ یعنی مادر همسری كه پیشگویان از آن خبر داده بودند (مترجم).
6. خدای آتش در وداها و به لاتینی ایگنیس. رك به: اوپانیشاد، ترجمه‌ی دارا شكوه، به سعی و اهتمام تاراچند و محمدرضا جلالی نائینی، 1340، ص505 ح-ی (مترجم).
7. واژه‌ی لاتینی به معنای آتش، پشته‌ی هیزم افروخته، آذرخش، اخگر... (مترجم).
8. نسبت دادن صفت سوزندگی به محبت و اصطلاح آتش عشق، در فرهنگ و ادب ما مضمونی متداول و رایج است. به عنوان مثال نجم رازی می‌نویسد: «و حرارت، صفت آتش است و آتش مایه‌ی محبت است...» (مرصاد العباد، به اهتمام محمد امین ریاحی، تهران، 1352، ص40) و «محبت، آتش سوزان است» (همانجا، ص59) و «آتش محبت شعله برآورد، آتش پدید آمد» (همانجا، ص60).
بهاء ولد ازین بسی پیشتر رفته در تفسیر آیه‌ی اَفَرایتمُ النار التی تورون (71/56) می‌گوید: «آتش شهوت از دو رگ منفعت می‌گیرد، لكن در اندرون مرد چون صحبت تُرك همچنانك از شجر اخضر آتش پدید آورد، در منی‌ تر تو آتش پدید آورد، در سوخته‌ی رحم افتاد زود درگرفت. هر زنی كه سوخته‌ی عشق تو نباشد، زود درنگیرد، دوستی و سوختگی از آن ساختگی باشد.» (معارف بهاءولد به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، ج2، 1352، ص117).
و محمد بن محمود بن احمد طوسی نیز بر آنست كه «جماع چشم را تاریك كند و عصبها از حركات بازماند و آتش جان فرو نشیند» (عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات، به اهتمام منوچهر ستوده، 1345، ص460) مترجم.
9. فرضیه‌ای كه مجموعی از پدیده‌ها را بر مبنای حركت اجزاء مادی آنها تبیین می‌كند (مترجم).
10. Energétisme، فرضیه‌ای كه می‌گوید نیرو (انرژی)، منشاء و ذات و جوهر اشیاء است (مترجم).
11. سنگ چخماق بر اثر اصطكاك و ضربات تكه‌هایش به یكدیگر، تولید جرقه می‌كند (مترجم).
12. Substantialisme، آموزه‌ای كه واقعیت جوهر، چه روحانی و چه مادی را به عنوان ذات پایدار و باقی پدیدارها می‌پذیرد (مترجم).
13. Utilitarisme نظام اخلاقی كه ضابطه‌ی اعمال ما را، نفع و مصلحت جزیی یا كلی می‌داند. (مترجم)
14. Dynamogénie به جوش و خروش آمدن هر كاركرد (فونكسیون) بر اثر انگیزش و تحریك آن (مترجم).
15. Bernardin de Saint-Piere, Etudes de la Nature, 4e. éd,1791,t. IV,P. 34
16. rationalisaton
17. Jongleur
18. Chateaubriand,Voyage en Amérique,p. 123-124
19. به گفته‌ی حافظ: كه آتشی كه نمیرد همیشه در دل ماست (مترجم).
20. Feu de Joie= آتشی كه در فضای باز به نشانه‌ی جشن و شادمانی می‌افروزند (مترجم).
21. J. G. Frazer,Le Rarueau d`Or, trad. 3 vol . t. III,P. 474
22. با رسم پریدن از روی آتش چهارشنبه سوری قیاس شود (مترجم).
23. Les Feux de Joie de la Saint-Jean,Feu de Saint-Jean
آتشی كه برای شادی در جشنها و اعیاد برافروزند (مترجم).
24. در التحبیر فی علم التعبیر كه ظاهراً تألیف فخرالدین محمد بن رازی است (به اهتمام ایرج افشار، تهران، 1345، ص94) آمده است: «اگر زنی بیند كه آتش زد و روشن گشت، وی را پسری آید» (مترجم).
25. قیاس كنید با این قول كه «ذرایح كرمكی كوچك است و پر ندارد و همه شب می‌پرد و از كون او آتش همی تابد سخت عجب... (و) در هندوستان مرغی باشد كه هزار سال بزید. و چون هزار سال برآید، هیمه جمع كند بسیار و منقار برهم ساید. از منقار او آتش به درآید و اندر هیمه افتد و او خود را بسوزد و خاكستر شود. چون باران ببارد، كرم در آن خاكستر افتد و آن كرمها از یكدیگر همی خورند تا یك كرم. بماند، بزرگ و پر به در كند و همچنان مرغی پیدا شود به صنع خدای بی‌نظیر». شمس الدین محمد ابن امین الدین ایّوب دُنیسری، نوادر التبادر لتحفه البهادر، تألیف در سال 669، به كوشش محمدتقی دانش پژوه، ایرج افشار، 1350، ص209، 210 (مترجم).
26. Roitelet
27. Blaireau
28. به نقل از: Albert Béguin در:
I`Ame romantique et le reve,1937,2 vol. t. i. ,p. 191
29. Novalis شاعر آلمانی (1772-1801) كه طبیعتی عرفانی و مذهبی و جویای اسرار داشت. (مترجم)
30. Novalis,Henri d`Ofterdingen,trad,p. 241,note p. 191
31. نووالیس، كتاب یاد شده، ص237.
32. نگاه كنید به: Charles Nodier، دومین پیشگفتار سمارا Smarra.
33. نووالیس، اثر یاد شده، ص227.
34. پنبه روی:Oxyde de Zinc. رك به: محمد زاوش، كانی شناسی در ایران قدیم، جلد اول، 1348، جلد دوم، 1353 (مترجم).

منبع مقاله :
باشلار، گاستون، (1366)، روانكاوی آتش، ترجمه جلال ستاری، تهران: نشر توس، چاپ اول.